برف آپارتمان او را پر کرد و انگشتان پاهایش را فشار داد و باعث شد که احساس کند پاهایش در کیسه های پلاستیکی یخی است. او سعی کرد به اطراف ساختمان بچرخد، اما پاهایش در برف سست عمیق گیر کرد. تقریباً تا زانوهای او بود، و بخشی از مغز او که علائم مصرف بیش از حد مواد افیونی را ثبت نمی کرد، میزان برف را در شوک ثبت کرد.
او حرکت کرد و نشانه هایی را در ذهنش ترسیم کرد. من از خواب بیدار نمی شوم و به صدا و لمسم پاسخ نمی دهم. آیا تنفس کند، نامنظم یا متوقف شده است؟ مردمک های شما کوچک هستند؟ لب آبی؟ احساس کرد بدنش از سرما می لرزد. لب های خودش ممکن است در این هوا آبی باشد، اما چگونه می تواند بفهمد که از مصرف بیش از حد آبی یا از سرما؟ برف زیر دم پیراهنش پیچید و از پشت شلوارش سر خورد. او به حرکت خود ادامه داد، غافل از پیشرفت پرزحمت خود، و همچنان به درک بقایای درس هایی که آموخته بود، ادامه داد. ضربان قلب آهسته؟ نبض ضعیف؟ لرزی بر ستون فقراتش جاری شد و ربطی به ژاکت خیس که به پوستش چسبیده بود نداشت. اگر مرد نفس نمی کشد چه باید کرد؟ آیا ابتدا باید CPR به او داده شود؟ گرهی در شکمش محکم شد و ناگهان مغزش از همه چیزهایی که در این درس آموخته بود خالی شد. شاخههای کاج مانند پردههای ضخیم آویزان شده بود و مانع دید او از مرد درون بود. شاخه بیش از آنچه نورا تصور می کرد به خاطر درخت خم شده بود، سوزن های کاجش روی برف تکیه داده بود، برفی که با سوزن های سبزی که با وزنشان به زمین چسبیده بودند، انباشته شده بود.
از لابه لای شاخه های خیس، فقط می توانست شکل او را تشخیص دهد که روی تنه ای ضخیم دراز کشیده بود و قلبش چنان تند می زد که ریه هایش فشرده می شد. وقتی نه ساله بود، دوباره بعد از ظهر غوطه ور می شد و هر دوشنبه زباله ها را بیرون می آورد. برف نبود، اما آنقدر سرد بود که هوا با نفسش مبهم بود، و او آنقدر متمرکز بود که متوجه ماریو دراز کشیده در علف های قهوه ای نشد، زامبی از کابوس هایش. آنقدر فریاد زد که سگ همسایه شروع به زوزه کشیدن کرد. امدادگران بعداً به او گفتند که شما جان او را نجات دادید.
او اندام سفت خود را کنار زد و خود را زیر درختی پنهان کرد و افکار ماریو را کنار زد تا جایی برای جعبه در دست و مرد روی زمین باز کند. برف در فضای پناه گرفته نسبتا کم عمق بود و در چند ثانیه در کنار آن بود و افکارش وزوز می کرد. مردم را به پشت بنشانید. دستگاه را از جعبه خارج کرده و پلاستیک را جدا کنید. همه چیز به همین سادگی به نظر می رسد که یک احمق را از مصرف بیش از حد مواد افیونی در کلاس متوقف کنید. اما این کولاکی که در یک دهه یک بار اتفاق میافتد یا اینکه چقدر انگشتان شما برای گرفتن گوشههای پلاستیکی کوچک بسته سرد شدهاند را در نظر نمیگیرد. چشمانش را بست و سرش را تکان داد. آرام باش نورا! او جلوتر رفت. ابتدا آن را بررسی کنید. او با زاویه ای عجیب دراز کشیده بود و به تنه درخت تکیه داده بود. پوست برادرش خاکستری، لب هایش آبی تیره بود و مطمئن بود که مرده است. گفتند اگر مرا پیدا نمی کردی مرده بودم و بعداً صدای خشنی از تخت بیمارستانش بیرون آمد. من نمی دانم بدون تو چه کار می کنم هلو.
لب های مرد آبی بود و چشمانش بسته بود تا مردمک هایش را نبیند. دو انگشتش را روی مچ دستش گذاشت، اما یافتن نبض او با نوک انگشتان سردش کاری غیرممکن به نظر میرسید، بنابراین سرش را روی سینهاش گذاشت، بدون توجه به پشم مخلوط با کتش، بوی رطوبت پارچهها. قلبش می تپید، اما آهسته - خیلی آهسته، فکر کرد - و نفسش مثل موجی بود که هرگز به ساحل نرسید.
"نورا؟" اون برنگردوند حتی در چنین لحظاتی صدای فرودو هنوز قابل تشخیص است و نورا آنقدر از وصلتش دور است که احساس می کند با خودش غریبه است.
هر هفته، کلرادو سان و کلرادو Humanities & Center For The Book گزیده ای از کتاب کلرادو و مصاحبه ای با نویسنده را ارائه می دهند. هر هفته، کلرادو سان و کلرادو Humanities & Center For The Book گزیده ای از کتاب کلرادو و مصاحبه ای با نویسنده را ارائه می دهند. Каждую неделю کلرادو سان و مرکز علوم انسانی و کلرادو برای کتاب هر هفته، کلرادو سان و کلرادو Humanities & Center For The Book گزیده ای از کتاب کلرادو و مصاحبه ای با نویسنده منتشر می کنند.هر هفته، کلرادو سان و مرکز کلرادو برای علوم انسانی و کتاب، گزیده هایی از کتاب های کلرادو و مصاحبه با نویسندگان را منتشر می کنند. بایگانی SunLit را در coloradosun.com/sunlit کاوش کنید.
او میگوید: «فکر میکنم این مرد بیش از حد مصرف کرده است. ما باید او را همیشه روی پشتش نگه داریم.»
فرادو این کار را کرد و نورا از اینکه تنها نبود، حتی با کسی که بهتر از او میدانست چگونه کسی را از مصرف بیش از حد دارو نجات دهد، سپاسگزار بود. کلاس مفید بود، اما آرامش بخش و آرامش بخش بود، اصلاً واقع بینانه نبود. در واقع این بوی تعفن علف های سخت روی زانوهایش بود، بوی تعفن کیسه های زباله اطرافش، جیغ خاله ها و صدای پاشیدن چراغ های آمبولانس روی صورت زامبی شده برادرش.
او به دنبال کیف بود، لبههای ریز پلاستیک از انگشتان خیساش لیز میخورد تا اینکه از ناامیدی فریاد زد. "پنکیک!"
او آن را در دستش گذاشت و انگشت شستش را روی پیستون و دو انگشتش را در دو طرف نازل گذاشت که در هوا می چرخید و ماهیچه هایش را تکان می داد. او نمی خواست این مرد بمیرد. نه زمانی که او بتواند کاری برای نجات او انجام دهد. چرا او اینجاست، در حال مرگ، تنها؟ آیا او همسری دارد که برای او عزاداری کند؟ پسر؟ آیا آنها تا به حال مانند او در خیابان بوده اند و احساس می کنند که جستجوی کسی در سوراخی که در سینه آنها بزرگ و بزرگتر می شود بی فایده است؟ او نمی گذارد او بمیرد، اما می ترسد که خیلی دیر شده باشد.
دستش را به سمت گردنش برد، سرش را بلند کرد و نازل را در سوراخ چپ بینی اش فرو کرد تا انگشتانش بینی او را لمس کرد، سپس پیستون را فشار داد.
SunLit گزیدههای جدیدی از برخی از بهترین نویسندگان کلرادو را ارائه میکند که نه تنها جذاب هستند، بلکه روشن میکنند که ما به عنوان یک جامعه چه کسی هستیم. ادامه مطلب
از شانه هایش کشید، فرودو او را به پشت هل داد و سریع مرد را به پهلویش بردند و او دستش را زیر سرش گذاشت. نورا به صورت او نگاه کرد و منتظر نشانه هایی از اثر دارو بود. ممکن است سریع اتفاق بیفتد یا چند دقیقه طول بکشد - او آن قسمت را به خاطر آورد. بدن ماریو مانند یک ماهی در حالی که سینهاش را بارها و بارها فشار میدادند، کوبید. جواب نداد، مرده بود.
پوست مرد خاکستری به نظر می رسد. دردی در آروارهاش احساس میکرد که در حین انتظار به آن توجهی نکرد، چقدر سرد بود و…
فرادو سری تکان داد و گوشی اش را از جیبش در آورد و شماره ها را وارد کرد. بله سلام این…
در آن لحظه مرد نشست، چشمانش قرمز، پوستش رنگ پریده بود، اما مثل قبل خاکستری نبود و آبی روی لب هایش ناپدید شد. گوشی را از دست فرودو زد بیرون. روی برف فرود آمد. «نه، بیمارستان نیست. من خوبم، لعنتی، خوبم.»
خودش را به سمت بالا هل داد تا اینکه زانوهایش خم شد و دست هایش روی زمین بود، انگار ممکن است بیفتد. بازوهای نورا دراز هستند اما در هوا شناور هستند، کاملاً با مرد تماس ندارند، اما در صورت شروع به زمین خوردن آماده حمایت از او هستند. فرودو گوشی را برداشت و به نورا نگاه کرد، انگار منتظر تصمیم او بود.
"لوئیس، ها؟ فکر کنم زیاده روی کردی دلم برایت تنگ شده، اوه...» او به شدت شروع به تکان دادن کرد، آدرنالین از او تراوش کرد و ماهیچه های باد سرد و پوست را مانند پتوی خیس بی حس کرد. آن را روی او بگذار
لوئیس نگاهی به او انداخت، سپس طوری چرخید که انگار منطقه را بررسی میکرد: فرودو، تلفن، برف، کارت کتابخانهاش، و یک اسکناس دلاری در کنار یک کیسه پلاستیکی روی زمین. آهسته و ناشیانه اسکناس و کیف را گرفت و داخل جیبش کرد، سپس روی پاشنه هایش نشست و با یک دستش صورتش را مالش داد.
نورا به جیب او خیره شد، با تعجب دید که او از چیزی محافظت می کند که نزدیک بود او را بکشد، و کمی حالت تهوع داشت. او پلک زد. "آقا، شما باید توسط یک امدادگر معاینه شوید تا مطمئن شوید که خوب هستید. هنگامی که این دارو تمام شود، ممکن است همچنان مصرف بیش از حد داشته باشید. و ما باید تو را از سرماخوردگی خلاص کنیم» - که بدنش را با لرز عذاب می داد - استفاده می کرد. او را در آغوش گرفت و سعی کرد او را گرم کند. کت پوشیده شده روی شانه هایش خیلی گرم بود و بوی سیب و مرد جنگلی را استشمام کرد. او با تشکر از مهلت هوای سرد به خود لرزید و متوجه شد که فرادو، بدون کت، با گوشی در گوشش بالای سرش ایستاده است.
او چیزی در بینی به او داد. بله. از خواب بیدار شد، نشست و صحبت کرد. همه چیز خوب است.»
فرودو گوشی را از گوشش بیرون آورد. «آنها نتوانستند کسی را پیدا کنند که بتواند در حال حاضر به ما مراجعه کند. جاده ها بسته بود و همه جا تصادفات بزرگ بود. گفتند اجازه بدهید داخل شود و مراقبش باشید.»
لوئیس ایستاد، اما به شدت به درختی تکیه داد. نورا متوجه دستان او شد - پینه های ضخیم، پوست نوک انگشتانش پاره و سفت شد - و سینه اش از این فکر که چقدر باید به او آسیب برساند شروع به درد کرد.
او با لبهای بیحس میگوید: «سیسیآفی، tt-ea و شکلات داغ دارد». روزی را به یاد آورد که هفته گذشته او به توالت رفت. چگونه سرش را پایین انداخته بود و به سختی چشمان او را می دید، گویی وجود نداشت، اگر او نمی توانست او را ببیند، گویی او نامرئی بود. "اینجا خیلی سرد است، لوئیس. من می توانم از چیز گرم استفاده کنم. ها، و تو؟
به نظر می رسید که چشمانش به شلوار نرم و کفش های شلخته اش دوخته شده بود، اما هنوز به او نگاه نمی کرد. خستگی عمیق خطوط گسترده ای را روی گونه هایش نشان داد و نورا پشت آن احساس کرد که چیزی در حال تسلیم شدن است.
صدای بلندی بالای سرشان شنیده شد، سپس سوتی، و در فاصله کمی از درختی که در آن جمع شده بودند، شاخه بزرگی روی زمین افتاد. نورا چشمانش را باور نمی کرد.
سری تکان داد و به سمت لوئیس برگشت. "لطفا، لوئیس، با ما بیا. لطفا؟» ناامیدی کسل کننده ای را در صدایش شنید. ناامید چون میدانست نمیتواند او را اینجا رها کند تا بمیرد، اما نمیدانست چگونه او را بدون آسیب رساندن به کسی وارد کند. او از قبل به برادرش فکر می کرد. چقدر سالها بود که او را ندیده بود و گهگاهی از او میشنید. دستانش به مشت گره کرده بود. او باید به لوئیس اجازه ورود می داد. این بار سعی کرد لحن خود را روشن نگه دارد. - قهوه هست. آیا خوب نیست که در حال حاضر چیزی گرم برای نوشیدن داشته باشیم؟
لوئیس از آنها دور شد، برگشت و برای یک ثانیه قلبش به تپش افتاد، فکر کرد که او دارد می رود، اما بعد ایستاد و به نظر می رسید نظرش تغییر کرده است. او گفت: «خوب است.
نورا نفسش را بیرون داد و گرمای موقتی را رها کرد. - باشه، لوئیس. باشه، باشه، پس بریم، باشه؟ حتی قول می دهم کارت کتابخانه جدید به شما ندهم.
فرودو خرخر کرد و نورا دید که شانه های مرد بالا و پایین می رود. آه؟ بخند؟ مشکلی نیست تنها چیزی که به او اهمیت می داد به دست آوردن او بود.
فرودو راه را پیش برد و به آرامی از زیر درخت بیرون رفتند و به سمت برف عمیق تر رفتند، باد تکه های خیس را به چشم و دهانش می وزید و چیزی جز سفید نمی دید تا اینکه به کتابخانه رسیدند. نورا وارد شد و متوجه شد که تمام جهنم ویران شده است.
"نورا!" مارلین پشت میز نورا ایستاده بود و دستش یاسمین را گرفته بود. «بهت گفتم این دختر خوب نیست.
نورا می خواهد لوئیس آرام شود، سپس روی صندلی می نشیند، چکمه های لاستیکی خود را در می آورد و یک فنجان چای داغ می نوشد. او نمی خواست با مارلین معامله کند. اما دختر خشمگین و ترسیده به نظر میرسید و نورا برای لحظهای خود را دید که روی چمن زانو زده بود - با اشک روی گونههایش، دهانش پیچ خورده - در حال تماشای رفتن ماریو روی برانکارد. دندان هایش را به هم فشار داد و امروز، نه برای اولین بار، به چارلی امیدوار شد. او می دانست که چگونه با مارلین صحبت کند.
نورا در حالی که چشمش به پیرزن بود به آنها نزدیک شد. وقتی صحبت می کرد، سردی در صدایش بود. «دستت را از روی او بردار، مارلین. بلافاصله.
مارلین به دختر نگاه کرد و عقب کشید و او را رها کرد و ظاهراً از اینکه حتی دست او را گرفته بود متعجب بود. اوه، اما او کتاب را دزدید، نورا. او گفت: «میدانم که او کارهای خوبی انجام نمیدهد، او در کتابخانه مواد مخدر مصرف میکند، با تلفن صحبت میکند، کلاه میگذارد.
در آن لحظه، چراغ ها دوباره روشن و خاموش شدند و تمام تلفن های همراه اتاق زوزه کشی کردند. مارلین از جا پرید.
فرودو گوشی را برداشت. "این یک هشدار هواشناسی است. طوفان ها قوی هستند و جاده ها حتی بدتر. به همه توصیه میشود که در جایی که هستند بمانند.»
مارلین به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. او گفت: «بهت گفتم. مانند طوفان 2003، فقط بدتر.
باد و برف به پنجره ها کوبیدند، چراغ ها خاموش شدند و سایه ها مثل کپک گوشه های کتابخانه قدیمی را پر کردند. خاطرات طوفان های قدیمی با تغییر نور گسترش یافت. در هوای اطرافش موج می زد و با وحشت و ترسی که به همراه آشنایش تبدیل شده بود، می رقصید، برادرش بیرون، تنها و رنج کشیده، و کاری از دستش بر نمی آمد.
مادربزرگم میخواهد بداند آیا میتوانم اینجا بمانم تا زمانی که او به دنبال من بیاید؟ مولی نگاهی از پهلو به مارلین انداخت و دندان هایش را روی هم فشار داد. این به این معنا نیست که من میخواهم در نزدیکی او بنشینم، بلکه این است که پدرم خارج از شهر است و من نمیخواهم مادربزرگم اینجا باشد. او بینایی بسیار ضعیفی دارد.»
نورا از اطرافیانش قدردانی کرد. یاسمین با بند کشی روی مانتوش تکان می خورد، آن را از یک طرف می کشید و از طرف دیگر می کشید. دختر پانزده سال بیشتر به نظر نمی رسید و احتمالاً مانند یک کودک نوجوان در مقابل این همه بزرگتر ناآشنا خجالت می کشید، به خصوص یکی که او را متهم به دزدی می کرد و دیگری پر از خار در ورودی باریک بوی تعفن می داد. لوئیس با خستگی به قاب در تکیه داده بود روی زمین. نیشخندی زد و نگاهی به نورا انداخت. "فکر می کنم گفتی قهوه می آید."
فرودو به لوئیس تکیه داد، دستها روی سینهاش روی هم قرار گرفت و با حالتی که او کاملاً متوجه نشد به نورا نگاه کرد. موهای قهوه ای اش خیس بود و لبخندش گرم بود که چشمانشان به هم رسید.
به نظر می رسید که مارلین در کنار پنجره در حالی که به دانه های برف خیره شده بود در فکر فرو رفته بود. او گفت: «من قبل از اینکه ماشینم را پیدا کنم، سه روز متوالی حفاری کردم. "بدون یک هفته قطعی برق، مجبور شدم برف ها را آب کنم تا آب برسم."
آخرین طوفان تازه شروع است. آنچه در پی آن رخ داد مجموعهای از بهبودیها و عودهای دردناک، امید و غربت بود، با برادر نورا در تکههای کوچک، سپس در قطعات بزرگ، مانند ساختمانی که با گذشت زمان ویران میشود. این طوفان تفاوتی ندارد، زیرا ماریو در جایی به تنهایی مجروح شده است و نورا می تواند کاری برای آن انجام دهد.
نگاهی به لوئیس انداخت، دستهایش روی مشتهایش جلو و عقب میرفت، انگار این احساس تازه به آنها بازگشته بود. تنها تفاوت این طوفان این است که با افرادی مانند لوئیس، مارلین و یاسمین است که به مکانی امن نیاز دارند. این چیزی است که او می تواند به آنها بدهد، این چیزی است که او می تواند انجام دهد.
نورا لبخندی زد، دست هایش را زد و گفت: آیا جای بهتری برای گیر افتادن از کتابخانه وجود دارد؟
ملیسا پین نویسنده پرفروش اسرار سنگ گمشده، خاطرات متحرک و شبی با پایان های متعدد است. رمان آینده او نور در جنگل است. ملیسا در دامنه کوه های راکی با همسر و سه فرزندش، یک آمیخته دوستانه و یک گربه بسیار پر سر و صدا زندگی می کند. برای اطلاعات بیشتر، به www.melissapayneauthor.com مراجعه کنید یا او را در اینستاگرام @melissapayne_writes پیدا کنید.
قاضی معتقد است که کیفرخواست سناتور ایالتی پیت لی به دلیل اطلاعات نادرست ارائه شده به هیئت منصفه آسیب دیده است.
احمد العلیوی علیسا هنوز در بیمارستان دولتی روانپزشکی تحت درمان است و نه در…
زمان ارسال: اکتبر-22-2022