تامین کننده تجهیزات رول فرمینگ

بیش از 28 سال تجربه تولید

سه فصل اول تریلر جاسوسی جدید کتی وانگ، سندروم مجرم را بخوانید.

R (1) R (5) 微信图片_20220819160517 微信图片_20220914152450 微信图片_20220914152450 微信图片_202209141524505

در رمان آتی کتی وانگ، سندروم خیانتکار، یک جاسوس روسی در رتبه‌های صنعت فناوری ارتقا می‌یابد تا مدیر ارشد اجرایی در Tangerine (ریف گوگل) شود، در حالی که یکی از زیردستان او یک آسیب‌پذیری امنیتی را کشف می‌کند و پیشنهاد بازی می‌دهد. این کتاب در 25 مه وارد قفسه‌ها می‌شود، اما EW هفت فصل اول را به طور انحصاری در وب‌سایت ما در سه بخش به اشتراک خواهد گذاشت. قسمت اول را در زیر بخوانید.
هر زمان که لو گوسکوف با شخصی جالب ملاقات می کرد، دوست داشت از والدینش سؤال بپرسد. اگر پاسخ محتاطانه باشد، یادداشت می‌کند، و اگر فکر می‌کند جلوتر می‌رود، اطمینان حاصل می‌کند که مدارک سابقه خانوادگی آزمودنی تکمیل شده است. اگرچه لئو معتقد نیست که برای کار سازنده به والدین خوب نیاز است. در واقع، در کار او، والدین بد اغلب منادی موفقیت هستند. تشخیص زودهنگام ناملایمات، غلبه بر این کوه ناامیدی و ترس، خدمت، وفاداری و میل به فراتر از انتظارات، اگر فقط برای تاییدی که قبلا رد شده بود.
جایی که او اکنون نشسته است، در سالن دانشگاه در ساحل رودخانه مسکو، لو توسط والدینش (چه خوب و چه بد) احاطه شده است. او بی حال بود و اجازه می داد شکایات بی هدف زندگی مسکو را به تصویر بکشد: جاده کمربندی مسکو با دو ساعت تاخیر، خیارهای گران قیمت در فروشگاه های مواد غذایی، یک متخصص پوست بی رحم در یک کلینیک دولتی که حاضر نشد تا دیروقت بیدار بماند و تحت معاینه فیزیکی قرار گیرد. نفسش، گفت باید ناهار را به خانه می برد. مجبور شدم بمیرم چون همسرش نمی توانست خانه دار باشد. …؟
چند سال پیش، لئو در اتاقی مشابه با مادرش در ردیف عقب و در حالی که لاله‌هایی در دست داشت روی صحنه بود. یک هفته بعد، او برای اولین روز کاری خود به یک آسمان خراش بتنی بیست طبقه در مرکز مسکو رسید. در لابی یک پلاک برنجی با حروف اول: SPb وجود دارد. سرویس امنیت ملی رئیس سه سرویس ویژه روسیه.
الان بیرون هوا گرمه یعنی سالن داره خفه میشه. همکار لئو در اینینگ هشتم، پیوتر استپانوف، به سمت راست او چرخید. پیتر قد بلند و لاغر بود، و روی صندلی لاغر مثل چاقو بود، دست‌های بریده‌شده و پاهای پیچ‌خورده‌اش را مرتب در فضا فرو کرده بود. "در مورد این چطور؟" پیتر پرسید، با اینکه لئو از قبل می‌دانست منظورش کیست. موهای جلو بلوند، تا کمر.
"فکر کردی من فقط چهره ها را اسکن می کنم؟" پیتر ناراحت به نظر می رسید. "به رنگش نگاه کن." به ارسی آبی و زرد اطراف شانه های او اشاره دارد. لئو آن را در جعبه ای در یک قفسه بلند در کمد خود دارد.
"اوه، چه مرد ساده ای." پیتر به جلو خم شد. "سپس امکانات گسترش می یابد. اونجا، مو قرمز سمت راست. از بلوند بهتر به نظر می رسد، و حتی زیر آن ردای گشاد هنوز هم می توان گفت که او هیکل قوی ای دارد." لئو دفعه بعد که وارد شدم، مو قرمز را برای اولین بار دید و به همان دلایلی که پیتر انجام داد متوجه او شدم، هرچند او این را نگفت. جمعه گذشته، در حالی که او آماده ترک کار می شد، پیتر او را تشویق کرد تا در بار هتل شیک، "ایستگاه سریع" بگیرد، جایی که لئو ارزان ترین نوشیدنی، یک بطری آب معدنی گرجستان را نوشید، و پیتر به طرز خجالتی بداخلاق بود. ترال سواری لئو بعد از نیمه شب، به نوعی هنوز مست به خانه بازگشت، اما دوست دخترش ورا رستامووا را در آشپزخانه پیدا کرد. ورا خبرنگار گروه خبری دولتی رسانه مرکزی روسیه (RCM) است. او صدای مجری اخبار، عمیق و ملایمی دارد که می تواند صداهای ناپسند دقیقی را تنظیم کند. "نه، نه او."
«چی، به اندازه کافی زیبا نیست؟ اگر چیز بیشتری می‌خواهید، نمی‌دانم آیا ارزش آن را دارد که در بخش علوم کامپیوتر دنبالش کنید یا خیر.»
پیتر در مورد آن فکر کرد. "پس می خواهی احمق و زشت باشی، نه؟ نمی‌دانم داری چه کار می‌کنی، اما دفعه بعد مرا به سفر شناسایی خود می‌بری.»
لئو بقیه را نشنید. او پیتر را دعوت می‌کند که فقط اجتماعی باشد، و بهانه‌ای برای ترک دفتر دارد - لئو فشار استخدامی کمی دارد یا اصلاً فشار نمی‌آورد، زیرا او امسال خوب عمل کرده و چندین دارایی را ارتقا داده است. یکی از آنها باشقیر است و هنوز در حال آموزش است، در حالی که دو نفر دیگر خواهر و برادر فعال هستند: برادر بزرگتر یک سرآشپز ماهر است و اکنون در هتلی در لندن که خانواده های سلطنتی عربستان در آن رفت و آمد می کنند کار می کند و خواهرش برای یک وکیل در سنت لوئیس کار می کند. لئو امروز صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد و تقریباً جرات نداشت بیاید.
اما اکنون خوشحال است که تلاش کرده است. پشت صحنه: ردیف چهارم از سمت چپ. موهای قهوه ای نرم، پوست رنگ پریده و چشمان سیاه و نافذ کوچک به او ظاهری خشن می بخشد. چقدر زمان گذشت؟ نه سال؟ ده؟ و با این حال او را می شناخت.
آنها آنها را مؤسسه تحقیقاتی می نامند، اما در واقع آنها یتیم خانه هستند، پناهگاهی برای کودکان ناخواسته. ساختمان‌های کم‌مرتبه بزرگ با اتصالات زنگ‌زده و فرش‌های رنگ و رو رفته، چکمه‌های سنگین و مسیرهای ویلچر روی زمین، صاحبان نوجوان‌شان مانند اسکیت‌بازان، ماشین‌هایی را در دست دارند. بیشتر این موسسات در شهرهای بزرگ و گاهی اوقات در حومه شهرهای بزرگ واقع شده اند. لئو برای اولین بار در سفر به یکی از آنها یولیا را ملاقات کرد.
دنبال پسر می گشت. بزرگتر که سخت است چون پسرها اگر قوی باشند معمولا در سنین پایین به فرزندخواندگی پذیرفته می شوند. این وظیفه هم ظریف و هم مهم است که شامل سفیر کانادا و همسرش می شود. آنها افرادی خداپسند هستند، به ویژه همسر، که قصد خود را برای فرزندخواندگی قبل از بازگشت به اتاوا برای همیشه بیان کرد: پاسخ به ندای خدا و دادن فرصتی دوباره به برخی از ارواح ناخواسته.
بچه ها توسط مدیر موسسه، پرستار ضعیف ماریا، که سنش مشخص نشد، به اتاق مشترک فراخوانده شدند. لئو از ماریا می خواهد که به همه دستور دهد تا خود را معرفی کنند و جمله ای از کتاب مورد علاقه خود را تکرار کنند.
با اجرای نهم، توجه لئو شروع به تغییر کرد. او حالت صورت خود را حفظ کرد، تماس چشمی خود را حفظ کرد و تمام توجه خود را به عنوان فردی که از نظر او امیدوارتر می‌دانست، جلو رفت، پسری با موهای حصیری که تا سینه لئو رشد کرده بود.
پسر شروع کرد: "اسم من پاول است." کتاب مورد علاقه من مرد آبی پوش است. او عضلات دارد و می تواند پرواز کند.» پاول چنان چشمانش را بست که انگار در حال تجسم تصاویر است. "من یک کلمه به یاد ندارم."
درست زمانی که لئو می خواست برود، لمس را احساس کرد و به دنبال دختر برگشت. او کوتاه قد بود، با مژه های نازک که تا گونه های شیب دار آویزان بود و بینی صاف تر، ابروهای پرپشت و نامنظم به او ظاهری دیوانه کننده می داد. «می‌توانید مرا به آنجا ببرید.
لئو در حالی که متوجه شد به نظر می رسد که قصابی که یک تکه گوشت را رد می کند، در درونش اخم کرد، گفت: "من امروز به دنبال چیز دیگری بودم." "ببخشید. شاید دفعه بعد».
او بدون حرکت گفت: "حالم خوب است." من بسیار بسیار علاقه مند به انجام یک کار خوب هستم. من نمی گویم پل چه کرد. حق داری او را ترک کنی.»
از حرف های او سرگرم شد. "پاول تنها پسر نیست" "وقتی تمرکز می کنی مشتت را گره می کنی. شما این کار را در همان ابتدا انجام دادید، زمانی که سوفیا برای خوردن چای خم شد. او فقط وقتی مهمان داشتیم آن ژاکت را می پوشید.»
لئو در یک لحظه دستش را پشت سرش دراز کرد. آرام آرام رها کرد و احساس مسخره کرد. او زانو زد و زمزمه کرد: "تو گفتی که می توانی این کار را انجام دهی، اما نمی دانی چه نوع شغلی را می خواهم."
"اسم شما چیست؟" او سوفیا، زن معروف گردن V را دید که در آن نزدیکی معلق بود، هم هوشیار و هم امیدوار. او می‌دانست که به مردان نیاز دارد، اما فارغ از جنسیت، به ازای هر کودکی که توسط دفتر هشتم به فرزندخواندگی می‌پذیرد، غرامت دریافت می‌کرد.
سایه ای روی صورتش گذشت. گلویش را صاف کرد: «تمام عمرم اینجا بودم. "میدونی، من هم میتونم بخونم."
«این کار را نکن. هرگز راه اشتباهی برای تمرین زبان های دیگر وجود ندارد. در واقع ایده بسیار خوبی است.» ایستاد، تردید کرد و دستی به سرش زد. "شاید بعدا ببینمت."
قدم کوچکی برداشت و ماهرانه از لمس او امتناع کرد. "چه زمانی؟" من نمی دانم. شاید سال بعد. یا بعدی.»
آنها اکنون رو در رو در اتاقی پشت فروشگاه قطعات مکانیکی آژانس امنیت ملی آمریکا نشسته اند. این فضای غیر رسمی لئو است – هیچ کس دیگری در بخش دوست ندارد از آن استفاده کند، زیرا در میتینو دور است. در طول سال‌ها، او صحنه را از نو طراحی کرده است: او یک عکس تبلیغاتی از رئیس‌جمهور کنونی را در صورت آمدن و نرسیدن، نگه داشته، زباله‌های گورباچف ​​را حذف کرده است، اگرچه به اشتباه او فقط یک پوستر با یک کارتونی نقره‌ای مشروب الکلی به جا گذاشته است. بدی علیه جسم و روح شما در ته آن نقش بسته است و لئو گهگاه آواز می خواند و برای خود و ورا شراب می ریزد. گولوم
"یادت میاد منو دیدی؟" حرکت کرد و صندلی صدای ناخوشایندی روی زمین پخش کرد. "این خیلی وقت پیش بود."
جولیا گفت: «بله،» و لئو وقت گذاشت و او را به دقت مطالعه کرد. متأسفانه، جولیا از آن نوع بچه های معمولی نیست که ویژگی های صورتش رشد می کند (اگرچه در تجربه لئو، سختکوش ترین کودک هرگز ده ساله کامل نیست). او یک لباس پشمی یقه تنگ مانند یک دختر جوان پوشیده بود و یک کیسه کاغذی غذا به همراه داشت که لئو از آن بوی نان و پنیر داغ می داد. اسلویکاس، او پیشنهاد کرد. شکم غرغر کرد.
"آیا هنوز اینگونه است؟" اگرچه او پاسخ را می دانست، اما تا به حال - یک هفته پس از فارغ التحصیلی - پرونده کاملی در مورد او داشت.
"و شما می دانید که SPB چه می کند." با دقت او را تماشا می کند، زیرا اینجاست که بخشی از پتانسیل او آشکار می شود. اگرچه در ابتدا به هیجان کشیده شد، اما شنیدن چیزی در مورد نام واقعی و حروف اول آنها به نظر می رسید که آنها را وادار به تجدید نظر کند. هر چقدر هم برای SPB زحمت بکشند، از چشم او دورتر می شوند و گناهانشان ثبت نمی شود.
«بله. بعد چه می‌خواهی؟» صدای او سخت بود، انگار با افراد زیادی برای ملاقات و اتمام مصاحبه مشغول بود، اگرچه لئو بهتر می دانست. اگر جولیا با ممتاز فارغ التحصیل می شد، شاید می توانست در یک شرکت مخابراتی، شاید حتی یک شرکت چند ملیتی، شغلی پیدا کند، اما مدرک دانشگاهی او تأیید می کند که چنین فرصت هایی بسته شده است.
«الان چیزی نیست. شما باید مدارک امنیتی را پر کنید، آموزش مقدماتی را طی کنید. سپس، من فکر می کنم اولویت اول آموزش صدا خواهد بود.
لئو در طول زندگی حرفه ای خود با ده ها مرد و زن کار کرده است که به اشتباه رفتارهای ناپسند را با قدرت یکی دانسته اند. حالا او می دانست که بهترین کار این است که این باور را فوراً از بین ببرد. "نحوه صحبت شما غیر قابل تحمل است."
جولیا خم شد. سکوت حاکم شد و او به زمین خیره شد. "اگر فکر می کنید زبان گفتاری من بد است، پس چرا به دنبال من هستید؟" او بالاخره با سرخ شدن پرسید. "چون این به ظاهر من نیست."
لئو عمداً از کلمه «زن» استفاده کرد و گفت: «فکر می‌کنم تو زنی سرسخت هستی». "این، به علاوه خلاقیت، چیزی است که من به آن نیاز دارم."
کاری که من برای شغلم انجام می دهم ایجاد یک بسته است. یک بسته انسانی برای یک هدف خاص. من به شما نیاز دارم که بدون شک متقاعد کننده باشید. مشکل در صدای شما نیست، بلکه در نحوه صحبت شماست. بدون ظرافت برای مدت طولانی در موسسه بودم زیرا زمانی که برای اولین بار ملاقات کردیم، آنقدرها هم بد نبود.
او گفت: "من آن آهنگ را خواندم" و لئو متوجه شد که باید تقریباً تمام جزئیات اولین تعامل آنها را به خاطر بسپارد. شاید او سال‌ها امیدوار بود که او دوباره ظاهر شود. "به انگلیسی."
"بله، و مهارت های زبانی شما بسیار خوب است. با داشتن مربی برای بهبود تلفظ، تقریباً مسلط هستید. شما هرگز به طور کامل از لهجه خود خلاص نخواهید شد، اما از آنچه می توانید با تمرینات شدید به دست آورید شگفت زده خواهید شد. "
او منتظر ماند تا جولیا بپرسد چرا زبان انگلیسی اینقدر مهم است، اما او خودداری کرد. سپس به من بگویید که من یک مربی آواز خواهم بود و انگلیسی را به خوبی یاد خواهم گرفت. اونوقت چی؟
شاید ما تمرینات عملکردی انجام دهیم. هیچ تضمینی وجود ندارد. در هر مرحله، عملکرد شما ارزیابی می‌شود.»
سرش را تکان داد. اگر آماده باشید، مرحله بعدی را شروع خواهید کرد. به کشورمان، مخفیانه، در خارج از کشور خدمت کنیم…»
"خوب، کجا؟" در کنجکاوی او غیرت وجود داشت. لئو فکر کرد که او فقط یک کودک است. بی ادب، اما هنوز بچه است.
ما می توانیم بعداً شهرها را شناسایی کنیم. ما در برکلی و استنفورد افرادی داریم. برای دریافت ویزا، باید در برنامه های تحصیلات تکمیلی ثبت نام کنید.
"چی، فکر نمی کنی اینترنت سرگرم کننده است؟" "من از آن دسته افرادی نیستم که تمام روز را به کامپیوتر خیره کنم."
«خب، شاید بتوانید یک سرگرمی اضافه کنید. یک رونق جدید در راه است. من از شما می خواهم یک شرکت فناوری راه اندازی کنید. یک شرکت واقعی دره سیلیکون با دفتر مرکزی محلی.
«بله. یک بازیکن به اندازه کافی بادوام برای جذب سرمایه گذاران خوب. سرمایه گذاران کلیدی خواهند بود، به خصوص در ابتدا. از آنها شما پیشنهادهایی از دیگر کارآفرینان، شرکا دریافت خواهید کرد - به اصطلاح یک اکوسیستم محلی. بخشی از سیستم ما به آن پل می گوییم.» از بیرون صدای بوق و صدای زنگ محل های ساخت و ساز می آمد. لئو فکر می کرد شاید مترو همیشه وعده داده می شد که ساخته شود. او منتظر پاسخ جولیا بود که به نظرش مثبت بود. او اولین باری که در هوای خارج از سانفرانسیسکو نفس کشید، شیرینی ریه هایش را به یاد می آورد – او به سرعت به آن عادت کرد و سپس آن را بدیهی دانست تا اینکه به هواپیما برگشت. اما جولیا هیچ لبخند سریع یا نشانه دیگری از اشتیاق نشان نداد، فقط یقه اش را کشید. با دستانش با پشم پنبه بازی می‌کرد، چشمانش کاملاً باز و روی میز خیره شده بود. او گفت: "نمرات من را دیدی."
"هوم" او نفس کشید. "پس شما از قبل می دانید که من هیچ استعدادی ندارم. مدتی فکر می کردم حتی اگر کلاسم را دوست نداشته باشم، می توانم سخت درس بخوانم، اما این کافی نبود.»
لئو متعجب شد: او انتظار نداشت که او به نارسایی خود اعتراف کند. اما این فقط به این معنی است که او در مورد مناسب بودن او به عنوان یک دارایی بیشتر حق دارد. بله، داشتن یک نابغه کامپیوتر خوب است، اما چنین فردی لزوماً نمی خواهد کار کند - در هر صورت، افراد بالاتر از میانگین در ایالات متحده به نابغه بودن نزدیک هستند.
"من به یک متخصص نیاز ندارم. فقط چند مهارت فنی سخت کوش، فقط به من گفتی که چه هستی.»
«نه. شما همه این کارها را انجام خواهید داد. یک شرکت بسازید و آن را رهبری کنید.» «اما قبلاً به شما گفته بودم، نمی‌توانم از پس بخش فنی برآیم» «نگران نباش» به ساعتش نگاه کرد. فلز


زمان ارسال: سپتامبر 15-2022